
به نقل از «قاف»
بیش از 13 سال است از خانهی پدرم دورم. از محلهای که ما را کاشت، ما را داشت و ما را برنداشت. از خانهی مومنین، کاشان.
تفریح من و همسانان من در آن محله قرآن و ادعیه بود. دعای کمیل را حفظ شدیم و دعای ندبه جزوی از لایفاستایل ما شد. و خوب وضع تمام محلات کاشان این نبود. چند کوچه آنطرفتر، محلهی الواتِ بیخطر ِکاشیبغبغو بود. بهش میگفتند "لیان شامپو". سیگار میکشیدند و پاشنهی کفش میخواباندند و گاهی هم در باغات به سگهای ولگرد تجاوز میکردند. این وضع محلهی همسایه بود.
در محلهی ما تمام فرهنگ و تمام دین بر کاکل یک نفر میچرخید. که اهالی "اصغر آقا" صداش میکردند. اصغر آقا جوان بود و رزمنده بود و زمانی که جبهه بود البته من طفلی صغیر بودم. بعدها ما بزرگتر شدیم و اصغر آقا هم اسلحهاش را تحویل داد. جنگ تمام شدهبود. برگشت و خبر دارم که با دست خالی ازدواج کرد. دانشگاه اصفهان درس میخواند. بعدها از کسی شنیدم که در اصفهان پارکینگ یک آشنایی را با برزنت محصور کرده و زنش را برده آنجا. فوق لیسانس گرفت و شد مدرس دانشگاه کاشان. اما محله پایگاه اصلی زندگیاش بود نه دانشگاه. مسجدداری میکرد. همان مسجدی که دیوارش به دیوار ما بود. ما همسایهی خدا بودیم. اما اصغر آقا یار غار خدا بود. کسی در محله یاد ندارد ـ از آن زمان تا همین امروز ـ که فجر صادق زده باشد و او در سفر نباشد و اذان صبح را از بلندگوی مسجد نگفتهباشد. البته با صدای کم، طوری که کسی بیدار نشود. این درخواست مردم بود. بعد نماز صبحش را در خیلی روزها به تنهایی میخواند و در مسجد را میبست و میرفت. کانون فرهنگی راه انداخت بود و من و ما از محصولاتش بودیم. کلاس قرآن و حدیث و نهج البلاغه و جلسهی دعا و نیایش. احیای قدر میگرفت و قرآن بر سر میگذاشت. خسته نمیشد و کیف میکرد. هیات عزاداری راه انداخت. تابستانها هم کاروان مشهد یا مناطق جنگی راه میانداخت. هر ساله ایام نوروز اهالی را جمع میکرد تا به دیدار خانوادهی شهدای محل برویم، هنوز هم خبر دارم که چنین میکند. حتا این اواخر گاهی که عیدها کاشان هستم زنگ میزند و یادآوریام میکند. ذهنش ذهن فعال و روحیهاش روحیهی سازندگی بود. مسجد را از بیخ خراب کرد، خانهی ما را خرید و به خانهی خدا اضافه کرد. که قبلا مفصل گفته بودم. دوم خرداد شد. برای خاتمی کار کرد و البته این گناهی کبیره بود. بعد ها مسجد را ساخت. کانون فرهنگی را اداره کرد و هیات را جلو برد تا امروز. هنوز که هنوز است نمازهای صبح و شام برقرار است. دیدارهای پدران شهید و هر آنچه اعتقاد داشت. حتا شنیدهام هنوز گاهی رهگذرانِ نیمهشب صدای گریهاش را از کنار مسجد میشنوند. اصغر آقا بعدها شد منتخب مردم در شورای شهر. کارهای سیاسی اصلاح طلبانهاش مستمر بود و میشنیدم که خیلی فعال است.
آخرین بار که از آن کوچهها و آن محل گذر کردم 13 سال پیش بود و آن زمان اصغر آقا یک پسر داشت. اسمش مصطفی بود. گمانم آخرین تصویر من از او در سن شش سالگیاش باشد. در برنامهها وسط دست و پا بود و شیطنت میکرد. دیگر ندیدمش تا الان، که هنوز هم ندیدهامش. اگر ببینم حتما نمیشناسم. پدر را دو سه سالیست ندیدهام چه رسد به پسر. میگویند سال اول دانشگاه است. به پدرم میگویم چه خبر. میگوید هیچ، یک اتفاقی افتاد که به خیر گذشت. مصطفی-معراجی را دم دانشگاه گرفتهاند و بردهاند و دو سه روز خبری ازش نبود. بعد بیهوش گوشهای رهاش کردهاند. با دست و دو پای شکسته و جای آتش سیگار در بدن. صدای مادرم از گوشهی خانه میآید. هماو که میگفت اینهایی که میگیرندشان همه از منافقین هستند و نفرینشان هم میکرد، هماو که تنها منبعش 20:30 است. حالا صداش میآید که به کسانی که با این طفل معصوم چنین کردهاند نفرین میکند. پدرم میگوید معلوم نشده کی بوده. بعد در شبکه در خبرها عین همین خبر را میبینم و حالا عکسش را. عکسی که اگر توضیح نداشت نمیدانستم کیست. نوشتهاند که فقط دربارهی پدرش سوال میکردهاند. به نظرم پدرش سوال نمیخواهد. تمام کسانی که در آن محله روییدند و به جای آن که در باغها با سگها باشند در مسجد با او دعامیخواندهاند میشناسندش و این آتش سیگار نمیخواهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر